خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اورگا، اورگا

امروز به یه کشفی رسیدم، شاید از مزایای داشتن یه خواهر روانشناسه!
بذار بگم؛ من امروز کشف کردم که یه جورایی به یه بیماری مبتلا شدم، بیماری افسردگی!
نه تازه، که مدتهاست.
میدونم که رایجه اما بدن من قبلنا بهش اساسی ایمن بود!
از وقتی که فهمیدم نگرانیم خیلی کمتر شده، باور کن. آخه مدتهاست که نگران خودمم، که چه
مرگم شده؟ این خلا و این بی حسی که اطرافم رو گرفته چیه؟ چرا انقدر از نداشتن اون گوشه‌ی
دنج توی اتاق خونه‌ام پریشون و کلافه‌ام؟ چرا هیچی سر ذوقم نمیاره؟ چرا دوست دارم ساعتها
بشینم و دیوارای اطرافم رو سوراخ کنم و سیر تا پیاز هر چیزی رو بهش فکر کنم و فکر کنم
و بازم...
اما الان دیگه نگران نیستم، چون میدونم که بیمارم.
تو هم لازم نیس نگران باشی. از دوری کردن هیچ کسی دلگیر نمیشم،
باور کن. آخه میدونم مسریه!