خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اورگا، اورگا

امروز به یه کشفی رسیدم، شاید از مزایای داشتن یه خواهر روانشناسه!
بذار بگم؛ من امروز کشف کردم که یه جورایی به یه بیماری مبتلا شدم، بیماری افسردگی!
نه تازه، که مدتهاست.
میدونم که رایجه اما بدن من قبلنا بهش اساسی ایمن بود!
از وقتی که فهمیدم نگرانیم خیلی کمتر شده، باور کن. آخه مدتهاست که نگران خودمم، که چه
مرگم شده؟ این خلا و این بی حسی که اطرافم رو گرفته چیه؟ چرا انقدر از نداشتن اون گوشه‌ی
دنج توی اتاق خونه‌ام پریشون و کلافه‌ام؟ چرا هیچی سر ذوقم نمیاره؟ چرا دوست دارم ساعتها
بشینم و دیوارای اطرافم رو سوراخ کنم و سیر تا پیاز هر چیزی رو بهش فکر کنم و فکر کنم
و بازم...
اما الان دیگه نگران نیستم، چون میدونم که بیمارم.
تو هم لازم نیس نگران باشی. از دوری کردن هیچ کسی دلگیر نمیشم،
باور کن. آخه میدونم مسریه!

۱۰ نظر:

نامیه گفت...

من هرگونه ارتباطی رو با فهم تو در مورد افسردگی‌ات انکار می‌کنم! چون این احساس فهم رو مفید نمی‌دونم.
می‌تونی بگی چی باعث شده نگران نباشی؟ این فهم چی‌کار کرده با ذهن‌‌ات که حس بهتری داده بهت؟
برای اطلاعات بیشتر در این زمینه می‌تونی اولین پست‌های وب‌لاگ بهار رو هم بخونی:
www.depression.blogsky.com

نامیه گفت...

چه نظر خشنی داده بودم ها!! نمی‌دونم چی شد اون‌جوری نوشتم! پشیمونم...

نایی گفت...

منم موندم!
اما حست رو یه جورایی فهمیدم

مریم گفت...

پس من هم نگران نباشم ،نه؟

مریم گفت...

توي تاريكي، تنهايي آدم بيكرانه مي شود. وزن پيدا ميكند .حجم مي گيرد. ولي در هر حال ، اين تنهايي از جنسي ست كيهاني. اما، تنها اگر نباشي توي تاريكي، اگر بداني كس ديگري هم هست مقابل تو...
دلم نیومد اینو برات نذارم :)

ناشناس گفت...

چه بالا بري چه پايين چه تو پستوي افسردگي ما مخلصتيم آجي كوچيكه(ننه ي صوفيا)

نایی گفت...

قربونت برم ننه

مهدی گفت...

بمیرم برات

نایی گفت...

ما به مرگ شما راضی نیستیم!

پریا گفت...

سلام
نایی اینقد دلم واسه چشمای کوچیک و مه گرفتت تنگ شده.......
کاش در یک فردا که زود میرسه
در یک لحظه پر امید که زود میرسه
وبا یه دنیا شادی و امید
ببینمت.