این روزا یه خرده از اون حالات کسالت و رکود بیرون اومدم.
نه دروغ نگم، بیشتر از یه خرده. آخه دمدمای رفتنه و منم یه دقیقه نودی به تمام معنا!
یعنی فکر کنم اساسی همه رو دق دادم، انقدر که بعد از رفتنم یه نفسی بکشن و بگن: آخیش، رفت بالاخره!
انقد ربرای همه از همه چیاش حرف زدم و از رفتنم نوشتم که فکر کنم بقیه خسته شدن، اما انگار بازم حرف دارم
و البته بیشتر از حرف، فکر.
تجربهی خیلی متفاوتیه و من هیچ درکی نسبت بهش ندارم. احساس میکنم مثل اینه که دوباره دارم متولد میشم.
از این جهت که وارد دنیایی میشم که با دنیایی که قبلا توش بودم زمین تا آسمون فرق داره، به این خاطر این حس رو دارم که انگار فرصت یه زندگی دوباره بهم داده شده و این تجربه به نظرم خیلی هیجان آور و تکرار نشدنیه.
نمیدونم چی قراره پیش بیاد اما باید اعتراف کنم از زندگی اولم اونقدرها راضی نبودم، البته بیشتر به لحاظ درونی. ولی امیدوارم که حداقل از این زندگی جدیدم نهایت لذت و استفاده رو ببرم...
نه دروغ نگم، بیشتر از یه خرده. آخه دمدمای رفتنه و منم یه دقیقه نودی به تمام معنا!
یعنی فکر کنم اساسی همه رو دق دادم، انقدر که بعد از رفتنم یه نفسی بکشن و بگن: آخیش، رفت بالاخره!
انقد ربرای همه از همه چیاش حرف زدم و از رفتنم نوشتم که فکر کنم بقیه خسته شدن، اما انگار بازم حرف دارم
و البته بیشتر از حرف، فکر.
تجربهی خیلی متفاوتیه و من هیچ درکی نسبت بهش ندارم. احساس میکنم مثل اینه که دوباره دارم متولد میشم.
از این جهت که وارد دنیایی میشم که با دنیایی که قبلا توش بودم زمین تا آسمون فرق داره، به این خاطر این حس رو دارم که انگار فرصت یه زندگی دوباره بهم داده شده و این تجربه به نظرم خیلی هیجان آور و تکرار نشدنیه.
نمیدونم چی قراره پیش بیاد اما باید اعتراف کنم از زندگی اولم اونقدرها راضی نبودم، البته بیشتر به لحاظ درونی. ولی امیدوارم که حداقل از این زندگی جدیدم نهایت لذت و استفاده رو ببرم...