مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

این روزا یه خرده از اون حالات کسالت و رکود بیرون اومدم.
نه دروغ نگم، بیشتر از یه خرده. آخه دمدمای رفتنه و منم یه دقیقه نودی به تمام معنا!
یعنی فکر کنم اساسی همه رو دق دادم، انقدر که بعد از رفتنم یه نفسی بکشن و بگن: آخیش، رفت بالاخره!
انقد ربرای همه از همه چی‌اش حرف زدم و از رفتنم نوشتم که فکر کنم بقیه خسته شدن، اما انگار بازم حرف دارم
و البته بیشتر از حرف، فکر.
تجربه‌ی خیلی متفاوتیه و من هیچ درکی نسبت بهش ندارم. احساس می‌کنم مثل اینه که دوباره دارم متولد میشم.
از این جهت که وارد دنیایی میشم که با دنیایی که قبلا توش بودم زمین تا آسمون فرق داره، به این خاطر این حس رو دارم که انگار فرصت یه زندگی دوباره بهم داده شده و این تجربه به نظرم خیلی هیجان آور و تکرار نشدنیه.
نمیدونم چی قراره پیش بیاد اما باید اعتراف کنم از زندگی اولم اونقدرها راضی نبودم، البته بیشتر به لحاظ درونی. ولی امیدوارم که حداقل از این زندگی جدیدم نهایت لذت و استفاده رو ببرم...

۶ نظر:

مهدی گفت...

منم برات امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنی. فقط خبرهای شادی ها و موفقیت هات خوشحالمون میکنه

دونا گفت...

آره دختر تو داري دوباره متولد ميشي
نميدونم اگه جاي تو بودم چه حسي داشتم ولي هيجاني كه اين وسط وجود داره رو درك ميكنم.
به ستاره ها به باران و از همه مهمتر به آزادي سلام ما رو برسون

علی ن گفت...

چه طوری؟
خیلی وقت اه انگار که نیومده بودم اینجا. چه عوض شده!
حالا می‌رسم به اون حرف-ات که درباره‌یِ «گوگل ریدر» می‌گفتی: «...ولی باز کردنِ خودِ وبلاگ و خوندن-اش صفایِ دیگه‌یي داره».

واقعن تجربه‌یِ جالبي به نظر می‌آید؛ امیدوار ام که در واقعیت هم همین طور بشه. :)

نایی گفت...

به علی.ن: اون چیزی که دیدی یه اشتباه بود که بعدا درستش رو خواهی دید، به کسی نگیا!

ناشناس گفت...

اميدوارم هميشه حس هاي خوبي داشته باشي

علی ن گفت...

اوکی، پس داری آماده می‌کنی! آره، دیدم الآن نیست. ولی خیلی خوش-آب-و-رنگ بودا!