اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب


محمدعلی بهمنی

فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

عشق دوم

نظر جالبیه:
چیز ِ عجیبی هست؛ هنگامی که مردم از عشق های زندگیشان حرف می زنند و از اولین یا آخرین آنها با عنوان «حقیقی»،«جاودان»،«زیباترین»،«بی مانند» و ... یاد می کنند، بیشتر مردم متوجه ویژگی عجیب دومین عشق نمی شوند. زیرا زمان، آنها را در افسون «اولین» و«آخرین» نگاه می دارد. مردمی را که زمان را به بازه ی عمر خودشان محدود می کنند و زندگی شان را روی محور زمان شقه شقه.
می خواهم راز غریبی را برایتان بازگو کنم: عشق دوم هرگز نمی میرد. زیرا او عشق اول را کشته. و چنان از سرنوشت خویش و سرشت ِ مرگ اش آگاه است که هیچ دیگری ای قادر به کشتن اش نیست. او سرنوشت محتومِ خود را چنان بی پروا می پذیرد که گویی «سرانجام» را از جایی در گذشته با خود حمل می کند.
عشق دوم آن موجودی ست که مرگ را می شناسد و جلوتر از آن گام برمیدارد.عشق های بعدی همیشه خودکشی می کنند. خودشان را در ما می کشند. عشق دوم پوچی ِ هر آغاز دوباره ای را در ما جاودان می کند. هر تولدی و پس از آن مرگی. عشق های بعدی از اثر عشق دوم افسرده می شوند و می میرند. عشق دوم همه را با مرگ آشنا می کند چون هیچکس هرگز جز او نمی تواند جلوتر از مرگش حرکت کند...

پاره ای از یک وبلاگ قدیمی

فروردین ۱۳، ۱۳۸۹