فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

ببین،
همیشه خراشی است روی صورت احساس.

از مسافر سهراب سپهری

۴ نظر:

ناشناس گفت...

خراش بجای مانده، اثری از آمدن من بود؛ هنگامه ای که تو نیامده بودی! اثری گذاشتم تا آغاز دیدارت با یاد من احساست را آغاز کنی!
اکنون کجایی؟ کجای این پهناور احساس خسبیده ای که کوبه های پیاپی من دیگر بیدارت نمیکند؟

نایی گفت...

نخوابیدم،خودم رو به خواب زدم...

نیروانا گفت...

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند.
و دست منبسط نور روی شانه آن هاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست.

نایی گفت...

واقعا اینطوره...
نمیدونم چرا ولی اگه سهراب بود شاید می گفت : و خاصیت عشق این است :0