اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آبها برسانید.
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده ی پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید...

پاره هایی از شعر مسافر- سهراب سپهری

رفتن برام مثل بند بند این شعر گنگه...

۲۴ نظر:

ناشناس گفت...

صدای بادها دیربازیست که میآید و تو به شنیدن به هم خوردن درب چوبی پنجره ای متروک دل بسته ای....

نایی گفت...

چقدر قشنگ...
چقدر تلخ...
چقدر آشنا..
یاد خونه ی متروک پدربزرگم تو کاشان افتادم، سالها پیش...

علی ن گفت...

رفتن یه طرف؛ اونجا موندن هم یه طرف!

نایی گفت...

همین دیگه، وگرنه تو خوب بودن رفتنش که حرفی نیست...

ناشناس گفت...

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

ناشناس گفت...

خيلي خوبه
قبل از رفتن فيزيكي، خودتم داري ميري!
خداحافظ

نایی گفت...

به ناشناس 1:من نسبت این شعرو نفهمیدم!

به ناشناس 2: یعنی چی؟
دارم کجا میرم؟ از ذهن همه؟

ناشناس گفت...

1- گفته بودي "... به من نشان بدهيد..." منم جسارت كردم و اونچيزي رو كه ميفهميدم نوشتم. شايد هم اشتباه باشه.
2- نوشتم "خودت" هم داري ميري. يعني وجودت سفر رو شروع كرده. چرا نگراني از ذهن همه بري؟

نایی گفت...

خوب قطعا من دوس ندارم اطرافیانم فراموشم کنن.
البته اگه واسه مامانم این اتفاق بیفته خوشحال میشم، چون دیگه انقدر اذیت نمیشه...

ناشناس گفت...

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

ناشناس گفت...

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما
این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما

نامیه گفت...

پس کم کم داری باور می‌کنی!

نایی گفت...

چقدر من دوستای ناشناس داشتم بی خبر بودم!
تو رو خدا اشکمو در نیار :(

نایی گفت...

به نامیه و اونایی که دوستشون دارم:
اینکه دور دور باشم از تو و نبینمت
جا نمی شود به حجم باورم، قبول کن...

ناشناس گفت...

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد!

ناشناس گفت...

دیر یا زود باید اینکار رو بکنی جون اومدنی رفتنیه!!!

ناشناس گفت...

منظورت از "اینهمه دوست ناشناس" جیه؟

ناشناس گفت...

منظورت از "اینهمه دوست ناشناس" جیه؟

نایی گفت...

منظورم اینهمه آدمیه که با اسم ناشناس برام دیدگاه میذارن!

ناشناس گفت...

از كجا ميدوني كه "اينهمه"هستن؟

ناشناس گفت...

شايد ناشناس (ها) نگرانند كه نامحرم ببينتشون!!؟

ناشناس گفت...

شايد ناشناس (ها) نگرانند كه نامحرم ببينتشون!!؟

ناشناس گفت...

شايد ناشناس(ها)نميخوان نامحرم ببينتشون!

نایی گفت...

حتما همینطوره...
اصراری به ناشناس نبودنشون ندارم، همین که مینویسه برام ممنونم ازش :)