بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

پاداش

گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.

غبار نیلی شبها را هم را می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها که پاره نشد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته ی صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.

دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا تو را بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم...

سهراب سپهری

بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

مرگ باور

مخوان مخوان غلط انداز دست شیطان را
اگر چه نقش زند آیه های ایمان را
نماند این همه مریم، نما چو برداری
نقاب روسپیان دریده دامان را
شکوه مجمع خورشیدها نپنداری
فریب مزرعه ی آفتاب گردان را
شب است و سردی آتش نمای گرمی چند
نکرده گرم نفس های این زمستان را
نه آسمان که نگارینه ای ست بر این سقف
کشیده اند در او نقش مهر تابان را
نمایشی ست که از پشت پرده دست کسی
به رقص آورد این سایه های بی جان را
گمان کودکیم کو؟ چو آب و آینه صاف
قبول قصه شهزادگان ودیوان را
به مرگ باور خود گریه می کنم که هنوز
یقین نداشته حتی وجود انسان را

سیمین بهبهانی

دی ۲۷، ۱۳۸۸

حسادت ویران گرترین نیروی درون آدمی است.
اگر در موضع اقتدار باشی آن را که هدف حسادت توست تبعید می کنی، اگر شده به جهنم،
و اگر در موضع ضعف باشی، خود را از خویشتن خویش تبعید می کنی.
از اینجا تا قتل راهی ست چندان کوتاه که با چشمان بسته خواهی رفت...


چاه بابل- رضا قاسمی

دی ۲۵، ۱۳۸۸

سلام ای شب معصوم،
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی ودر کنار جویبارهای تو ارواح بیدها، ارواح مهربان تبرها را می بویند.
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم و این جهان به لانه ی ماران مانند ست و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.
سلام ای شب معصوم،
میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ای هست. چرا نگاه نکردم؟ مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد، چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب، آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت، آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه ی من بازگشته بود، و من در آینه میدیدمش که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود و ناگهان صدایم کرد و من عروس خوشه های اقاقی شدم، انگار مادرم گریسته بود آن شب...
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید. چرا نگاه نکردم؟ تمام بوسه ها ونوازش ها می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت، چهار بار نواخت و من به آن زن کوچک برخوردم که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند و آن چنان که در تحرک ران هایش میرفت گویی بکارت رویای پرشکوه مرا با خود به سوی بستر شب می برد...

فروغ فرخزاد

دی ۲۰، ۱۳۸۸

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود كه خواب ِ سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم
دست هامان خالي
دل هامان پر
گفتگوهامان مثلا يعني ما!
كاش مي دانستيم
هيچ پروانه اي پريروز پيلگي خويش را به ياد نمي آورد
حالا مهم نيست كه تشنه به روياي آب مي ميريم!
از خانه كه مي آيي
يك دستمال سفيد ،‌پاكتي سيگار ، گزينهّ شعر فروغ
‌ و تحملي طولاني بياور
احتمال ِ‌گريستن بسيار است...
سيد علي صالحي

دی ۱۵، ۱۳۸۸

نزدیک دورها

زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:
چشم، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی وشن،
تا وسط اشتباههای مفرح،
تا همه ی چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.

رفتم تا میز،
تا مزه ی ماست، تا طراوت سبزی،
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت.
حنجره ی جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد...

سهراب سپهری

دی ۱۳، ۱۳۸۸

دردی هست که هرکسی نمی شناسدش:
این که از فرط برخورداری، هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کف دست ببینی. آن وقت می گردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد، آسان به چشم نمی آید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است که متوجه می شوی که دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری...
چاه بابل- رضا قاسمی