گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شبها را هم را می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها که پاره نشد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته ی صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا تو را بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم...
سهراب سپهری
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شبها را هم را می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها که پاره نشد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته ی صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا تو را بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم...
سهراب سپهری