دی ۱۵، ۱۳۸۸

نزدیک دورها

زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:
چشم، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی وشن،
تا وسط اشتباههای مفرح،
تا همه ی چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.

رفتم تا میز،
تا مزه ی ماست، تا طراوت سبزی،
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت.
حنجره ی جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد...

سهراب سپهری

۴ نظر:

نامیه گفت...

;)

دونا گفت...

چرا نگی؟
تو بگو نایی...


همه چیز به طرز وحشتناکی وحشتناکه نایی...
):

علی ن گفت...

سکوت‌ام از نبودن نیست.

maryam گفت...

az in ke davatam kardi mersi.mataleb shangoole vali man hanuz ba format moshkel daram ba zehniate kalaghi ba xatte labe ghermez.