مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

درس شیرین راندن :0

انگار واسه منٍ دقیقه نودی همه چی از آسمون میرسه!
نمونه‌اش آموزش رانندگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سه هفته‌اس که قرار شده گواهینامه بگیرم، اونم تو این هفته‌های پر استرسٍ دم رفتن، اونم یادگیری یه کاری که من نسبت بهش فوبی دارم!
دوره‌های تئوری‌اش که مث هر آموزش تئوری دیگه‌ای خسته کننده بود، اما چی بگم از دوره‌های عملی‌اش...
انقدر دلم از دست این موجود هشت‌الهفت پره که نگو، دست من باشه همه‌ی ماشینا رو دنده اتوماتیک میکنم تا همه از دستش خلاص بشن.
کلاج رو میگم، همون که مث نخود هر آشه.
روشن میکنی؛ کلاج، میخوای دنده بزنی؛ کلاج، میخوای راه بیفتی؛ کلاج، گاز بدی؛ کلاج، ترمز کنی؛ کلاج، سربالایی؛ کلاج، سرپایینی؛ کلاج، پارک دوبل؛ کلاج، دور دو فرمون؛ کلاج، خاموش کنی؛ کلاجججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججج
دنده رو هم خلاص میکنه، اما روان و اعصاب و جونٍ آدم رو نه!
دقیقا مث یه نخیه که لای زیپ کیفت میره، هیچ کاریش نمیشه کرد!
بریده‌ام...

مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

این روزا یه خرده از اون حالات کسالت و رکود بیرون اومدم.
نه دروغ نگم، بیشتر از یه خرده. آخه دمدمای رفتنه و منم یه دقیقه نودی به تمام معنا!
یعنی فکر کنم اساسی همه رو دق دادم، انقدر که بعد از رفتنم یه نفسی بکشن و بگن: آخیش، رفت بالاخره!
انقد ربرای همه از همه چی‌اش حرف زدم و از رفتنم نوشتم که فکر کنم بقیه خسته شدن، اما انگار بازم حرف دارم
و البته بیشتر از حرف، فکر.
تجربه‌ی خیلی متفاوتیه و من هیچ درکی نسبت بهش ندارم. احساس می‌کنم مثل اینه که دوباره دارم متولد میشم.
از این جهت که وارد دنیایی میشم که با دنیایی که قبلا توش بودم زمین تا آسمون فرق داره، به این خاطر این حس رو دارم که انگار فرصت یه زندگی دوباره بهم داده شده و این تجربه به نظرم خیلی هیجان آور و تکرار نشدنیه.
نمیدونم چی قراره پیش بیاد اما باید اعتراف کنم از زندگی اولم اونقدرها راضی نبودم، البته بیشتر به لحاظ درونی. ولی امیدوارم که حداقل از این زندگی جدیدم نهایت لذت و استفاده رو ببرم...

تیر ۲۳، ۱۳۸۹

مريم حيدرزاده رو يادته؟ آهنگ مريم پاييزي رو چي؟ مريم پاييزي من...يادمه وقتي اين آهنگ اومد مريم حيدرزاده( ترانه سراش) گفته بود هميشه آرزو داشتم يكي اين ترانه رو واسه ي من بگه، اما هيچ وقت كسي نگفت... از شنيدنش كلي دلم گرفت!
حالا منم دلم تنگ شده، دوست دارم يكي برام بنويسه،
از آخرين باري كه كسي برام نوشته مدتها ميگذره و من واقعا دلم لك زده كه بخونم.
زماني برام مينوشت اما يك روز ديگه خسته شد تا... تا وقتي كه من ديگه نبودم و باز نوشتن رو شروع كرد، براي من نوشتن رو. اما من ميلي به خوندنش نداشتم.
و باز الان...،
.
.
.
نميدونم چرا اما هميشه همينطوره، همه چي انگار تو دنيا بناي تكرار رو داره...

تیر ۲۰، ۱۳۸۹

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیم
...

خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اورگا، اورگا

امروز به یه کشفی رسیدم، شاید از مزایای داشتن یه خواهر روانشناسه!
بذار بگم؛ من امروز کشف کردم که یه جورایی به یه بیماری مبتلا شدم، بیماری افسردگی!
نه تازه، که مدتهاست.
میدونم که رایجه اما بدن من قبلنا بهش اساسی ایمن بود!
از وقتی که فهمیدم نگرانیم خیلی کمتر شده، باور کن. آخه مدتهاست که نگران خودمم، که چه
مرگم شده؟ این خلا و این بی حسی که اطرافم رو گرفته چیه؟ چرا انقدر از نداشتن اون گوشه‌ی
دنج توی اتاق خونه‌ام پریشون و کلافه‌ام؟ چرا هیچی سر ذوقم نمیاره؟ چرا دوست دارم ساعتها
بشینم و دیوارای اطرافم رو سوراخ کنم و سیر تا پیاز هر چیزی رو بهش فکر کنم و فکر کنم
و بازم...
اما الان دیگه نگران نیستم، چون میدونم که بیمارم.
تو هم لازم نیس نگران باشی. از دوری کردن هیچ کسی دلگیر نمیشم،
باور کن. آخه میدونم مسریه!

خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

باور نمیکنم!

باورت میشه که یکسال گذشت؟
باورم نمیشه!
انگار همین دیروز بود که با همه ی شور و شوقم تصمیم گرفتم رای بدم!
همین روزا بود...
باورم نمیشه!
توی خیابون ولیعصر بالای سرم شلیک شد! شاخه ی درخت شکست و افتاد جلوی ‍‍‍پام!
باورم نمیشه!
توی خیابون ولیعصربهمون اشم آور شلیک شد! کور شده بودم و از شدت خفگی به حفاظهای مغازه ها چنگ میزدم!
باورم نمیشه!
توی چهارراه وصال ایستاده بودیم و جلوی چشممون
پاهای زنی رو گرفته بودن و روی زمین می کشیدن در حالی که لباسش...!
باورم نمیشه!
این همه خونی رو که تو خیابونای تهران ریخته شد! این همه انسانی که توی این خیابونا کشته شدن! همون خیابونایی که هر روز من و تو ازشون عبور میکنیم و چقدر همه چی آرومه!
نه ٍ باورم نمیشه!
..............................

خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

محمدعلی بهمنی

اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

خانه­ های دمکرده، کوچه­ های بغض­ آلود
طرح شهر خاکستر در زمینه­ ای از دود
چرک آب و سرد آتش، خفته باد و نازا خاک
آفتاب بی چهره، آسمان غباراندود
در کجای این دلتنگ می­دهید پروازم؟
پرسه ­های عصرانه! ای مدارتان مسدود!
یاد روزگارانی کآسمان و آفاقش
همت پر ما را، عرصه­ ی حقیری بود
در سکون این مرداب، بو گرقته گندیدیم
مثل ماهی تنبل، تا جدا شدیم از رود
فصل ضجه و زنجیر باز هم رقم خورده است
خیره چشم ما تا دور، باز در پی موعود
در کجای این دفتر تا نشانشان ثبت است
بردگان جان داده، پای باروی نمرود؟
پای هر ستونش را دشنه ­ای موشح کرد
پاره و پریشان باد، این کتاب خون­ آلود!


حسین منزوی

اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود،
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست...

احمد شاملو

اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب


محمدعلی بهمنی

فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

عشق دوم

نظر جالبیه:
چیز ِ عجیبی هست؛ هنگامی که مردم از عشق های زندگیشان حرف می زنند و از اولین یا آخرین آنها با عنوان «حقیقی»،«جاودان»،«زیباترین»،«بی مانند» و ... یاد می کنند، بیشتر مردم متوجه ویژگی عجیب دومین عشق نمی شوند. زیرا زمان، آنها را در افسون «اولین» و«آخرین» نگاه می دارد. مردمی را که زمان را به بازه ی عمر خودشان محدود می کنند و زندگی شان را روی محور زمان شقه شقه.
می خواهم راز غریبی را برایتان بازگو کنم: عشق دوم هرگز نمی میرد. زیرا او عشق اول را کشته. و چنان از سرنوشت خویش و سرشت ِ مرگ اش آگاه است که هیچ دیگری ای قادر به کشتن اش نیست. او سرنوشت محتومِ خود را چنان بی پروا می پذیرد که گویی «سرانجام» را از جایی در گذشته با خود حمل می کند.
عشق دوم آن موجودی ست که مرگ را می شناسد و جلوتر از آن گام برمیدارد.عشق های بعدی همیشه خودکشی می کنند. خودشان را در ما می کشند. عشق دوم پوچی ِ هر آغاز دوباره ای را در ما جاودان می کند. هر تولدی و پس از آن مرگی. عشق های بعدی از اثر عشق دوم افسرده می شوند و می میرند. عشق دوم همه را با مرگ آشنا می کند چون هیچکس هرگز جز او نمی تواند جلوتر از مرگش حرکت کند...

پاره ای از یک وبلاگ قدیمی

فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

امسال عید واسه ام حال و هوای خاصی داره،
همه چیز بوی آخرین بار رو می ده،
با وجود اخساس خیلی خوبی که از رسیدن عید و تعطیلات و دیدن فامیلا دارم
یه غمی ته دلم هست...
از اینکه سال دیگه شاید لذت بودن در کنار خانواده و فامیل رو موقع عید نداشته باشم واقعا دلم میگیره.
گاهی دچار تناقض بدی میشم، اینکه دارم چی رو از دست میدم که چی رو به دست بیارم...
سخته...

اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه ی آن "بانیان" سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش،
و تنها،
و سربه زیر،
وسخت.

پاره هایی از شعر مسافر- سهراب سپهری

تمام تلاشم رو میکنم تا اینگونه باشم.

اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آبها برسانید.
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده ی پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید...

پاره هایی از شعر مسافر- سهراب سپهری

رفتن برام مثل بند بند این شعر گنگه...

اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

...

من ساده‌ام
و معصوم
آن‌قدر که دلم
برای آن پشه‌ای
که شبانه خون‌ام را می‌نوشد
می‌سوزد
و بزم شبانه‌اش را
پرخون می‌خواهم
پرخون!
لب‌ام را ببوس

...

من ساده‌ام
و معصوم
مثلث و مربع و مستطیل نمی‌شناسم
خطوط من
به یک منحنی ساده ختم می‌شود
مثل انتهای فواره
برگشت یک موج
شیب آرام یک شانه
که جان می‌دهد
برای سر گذاشتن و
بوسه و
نوازش و
گرفتن بهانه و
گریه‌های عاشقانه و
خنده‌های کودکانه و
سلام!
لب‌ام را ببوس

من ساده‌ام
و معصوم
یک لیوان سفالین آبی
که از شیر آب مهربانی
پر شده
تشنگی‌ام را
فرو می‌نشاند
نوازش گرم یک دست
شب‌ام را چراغانی می‌کند
و یک تکه نان دل‌خوشی
برای سیر کردن‌ام
کافی‌ست!
مرا مخواه به فریب
مرا مجوی به دروغ
مرا مبوس به دلهره
مرا به من مگو
مرا به خود مخواه
مرا کشف کن
خالق سیاه تنهایی!
لب‌ام را ببوس

من ساده‌ام
و معصوم
.
.
.
خداحافظ!
لب‌ام را ببوس

از وبلاگ رادیوسیتی

اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

میان این همه راه که به تو نمی رسند
چه سخت است راه تو را گم کردن...

از کتاب کولی، کی کاووس یاکیده

اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

زنانگی

زنانگی را دوست دارم
به این دلیل ساده
که هرگز
و در هیچ زمانی
مرد نبوده‌ ام
.
.
.
زنانگی را دوست دارم
به دلیل وسعت و بی کرانگی روح زنانه
که همه ‌چیز را می‌ آزماید
و مخاطب زشت‌ ترین فحش‌ ها
و زیباترین شعرها
و گنگ‌ ترین احساسات
و مخوف‌ ترین ترس‌ های
مردانه است...

از وبلاگ رادیوسیتی

اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

- تو کجایی؟
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی؟

- من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام، کنار تو...


احمد شاملو

بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

درباره‌ی عشق...

تو را دوست دارم
نه فقط برای خاطر آن‌چه که هستی
بلکه برای آن‌چه که هستم
وقتی که با تو هستم!
دوستت دارم
به خاطر بخشی از وجودم
که تو با عشقت ‍‍‍پروراندی

بدون تماس
بدون حرف
بدون نشانه

تنها با حضورت
با این‌که بودی
خودت بودی
و این معنای راستین عشق است!

Roy Croft

بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

پاداش

گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.

غبار نیلی شبها را هم را می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها که پاره نشد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته ی صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.

دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا تو را بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیت را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم...

سهراب سپهری

بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

مرگ باور

مخوان مخوان غلط انداز دست شیطان را
اگر چه نقش زند آیه های ایمان را
نماند این همه مریم، نما چو برداری
نقاب روسپیان دریده دامان را
شکوه مجمع خورشیدها نپنداری
فریب مزرعه ی آفتاب گردان را
شب است و سردی آتش نمای گرمی چند
نکرده گرم نفس های این زمستان را
نه آسمان که نگارینه ای ست بر این سقف
کشیده اند در او نقش مهر تابان را
نمایشی ست که از پشت پرده دست کسی
به رقص آورد این سایه های بی جان را
گمان کودکیم کو؟ چو آب و آینه صاف
قبول قصه شهزادگان ودیوان را
به مرگ باور خود گریه می کنم که هنوز
یقین نداشته حتی وجود انسان را

سیمین بهبهانی

دی ۲۷، ۱۳۸۸

حسادت ویران گرترین نیروی درون آدمی است.
اگر در موضع اقتدار باشی آن را که هدف حسادت توست تبعید می کنی، اگر شده به جهنم،
و اگر در موضع ضعف باشی، خود را از خویشتن خویش تبعید می کنی.
از اینجا تا قتل راهی ست چندان کوتاه که با چشمان بسته خواهی رفت...


چاه بابل- رضا قاسمی

دی ۲۵، ۱۳۸۸

سلام ای شب معصوم،
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی ودر کنار جویبارهای تو ارواح بیدها، ارواح مهربان تبرها را می بویند.
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم و این جهان به لانه ی ماران مانند ست و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.
سلام ای شب معصوم،
میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ای هست. چرا نگاه نکردم؟ مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد، چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب، آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت، آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه ی من بازگشته بود، و من در آینه میدیدمش که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود و ناگهان صدایم کرد و من عروس خوشه های اقاقی شدم، انگار مادرم گریسته بود آن شب...
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید. چرا نگاه نکردم؟ تمام بوسه ها ونوازش ها می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت، چهار بار نواخت و من به آن زن کوچک برخوردم که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند و آن چنان که در تحرک ران هایش میرفت گویی بکارت رویای پرشکوه مرا با خود به سوی بستر شب می برد...

فروغ فرخزاد

دی ۲۰، ۱۳۸۸

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود كه خواب ِ سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم
دست هامان خالي
دل هامان پر
گفتگوهامان مثلا يعني ما!
كاش مي دانستيم
هيچ پروانه اي پريروز پيلگي خويش را به ياد نمي آورد
حالا مهم نيست كه تشنه به روياي آب مي ميريم!
از خانه كه مي آيي
يك دستمال سفيد ،‌پاكتي سيگار ، گزينهّ شعر فروغ
‌ و تحملي طولاني بياور
احتمال ِ‌گريستن بسيار است...
سيد علي صالحي

دی ۱۵، ۱۳۸۸

نزدیک دورها

زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:
چشم، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی وشن،
تا وسط اشتباههای مفرح،
تا همه ی چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.

رفتم تا میز،
تا مزه ی ماست، تا طراوت سبزی،
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت.
حنجره ی جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد...

سهراب سپهری

دی ۱۳، ۱۳۸۸

دردی هست که هرکسی نمی شناسدش:
این که از فرط برخورداری، هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کف دست ببینی. آن وقت می گردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد، آسان به چشم نمی آید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است که متوجه می شوی که دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری...
چاه بابل- رضا قاسمی